امیرمحمد امیرمحمد ، تا این لحظه: 15 سال و 8 ماه و 30 روز سن داره
آندیاآندیا، تا این لحظه: 7 سال و 8 ماه و 30 روز سن داره

امیرمحمد نفس مامان و بابا

ماهان به دنیا اومد

سلام من دوباره اومدم اما این دفعه با یه خبر داغ. امیرمحمدم بالاخره بعد از یه انتظار نسبتاً طولانی پسرخاله ماهان هم به دنیا اومد. یه پسر خاله ریزه میزه و ناز نازی. خلاصه 9/9/90 یه تاریخ به یاد موندنی برای خانواده ما شد. دیروز خاله مریم از بیمارستان مرخص شدو بردیمش خونه الهی شکر حال هردوتاشون خوبه. ماهانم خیلی آرومه فقط وقتی گرسنه اش می شه بیدار میشه . حالا به محض اینکه یه عکس خوشکل ازش گرفتم براتون می ذارم.امیرمحمدم شما خیلی ماهان رو دوست داری هرکی زنگ می زنه بهش می گی من پسرخاله دارم. تازه مواظبی کسی بهش دست نزنه. اون روز می گفتی ما با هم خواهریم. منم گفتم نه عزیزم برادرید.......خدارو شکر دیگه خیالم راحت شد. حالا دیگه یکی به جمعمون اضافه ...
17 آذر 1390

امیر در طبیعت

مورخ 31/6/90 منو تو و بابایی رفتیم اطراف شیراز برای کوهنوردی. الهی قربونت برم پسرم فکر کنم اندازه کل عمرت پیاده روی و کوهنوردی کردی و خم به ابرو نیاوردی. فقط آخراش دیگه خسته شده بودی. عکساشو  برای تو و هر بیننده ای که این وبلاگو بازدید می کنه می ذارم اینجا اول راهیم دنبال بابایی می رفتی بالا اینجا کنار آب عکس گرفتیم   اینجا هم خار رفته بود توی دستت اینجا هم تصمیم گرفتی سنگ بندازی تو آب  اینجا هم که تو ژستی اینم یه عکس با مامانی اینجا هم ...
16 آذر 1390

معرفی خانواده امیرمحمد

این بابا داووده این بابا داووده     این آقاجون اکبره(معلومه وقتی کوچیک بوده شیطون بوده)     این آقاجون حمیده   این عمو داریوشه       اینم دایی مهدی   این مامان زهراست       این مامان جون رفته پیش خداست   این عمو آرشه داره میره سربازی(کازرون) این خاله مریمه   این عمه دریه است(اصفهان) اینم زن...
16 آذر 1390

شعری از خودم تقدیم به امیرمحمد

امیرمحمد نازم این شعری که توی ادامه مطلب می بینی مامان برات گفته. امیدوارم خوشت بیاد گل ناز قشنگ توی خونـه ام                           عزیزم نازکــــم یکی یه دونــــم تویی معنای عشق جــاودانی                           تو محبوبی تو اکــــسیر جـــوانی وجودم با وجودت خورده پیوند                ...
12 آذر 1390

بدون عنوان

سلام پسر گلم و همه دوستان وبلاگی ام. با عرض پوزش از این وقفه چند روزه. آخه درگیر کارای زیادی بودیم. دو سه روز هم که من و بابایی و جنابعالی در بستر بیماری سرماخوردگی به سر می بردیم. شنبه مورخ 5/9/90 آقاجون حمید از مکه اومد وای که چقدر از دیدنش خوشحال شدیم چه چیزایی که واست نیاورده بود . از همه جالبتر این بود که شما عموی من یعنی داداش آقاجون رو که بسیار شبیه به آقاجون است رو اشتیباهی گرفته بودی و دنبالش می رفتی.خلاصه با اومدن آقا جون دیگه منتظر اومدن نی نی خاله مریم هستیم. ان شااله اونم به سلامتی زایمان کنه و خیالمون راحت بشه. خلاصه این روزها حسابی درگیریم. یه عروسی هم در پیش داریم که بهتون نمی گم عروسی کیه ..........تا به موقعش ...
8 آذر 1390
1